« برکت عاشوراعاشورای حسینی »

دریابه دریا

نوشته شده توسطساسان نژاد 6ام آذر, 1392

دربه در،دریا به دریا،تشنگی نوشیدمشک

پیش پای علقمه،شرمنده می جوشید مشک

آن طرف تر دختری برروی شن ها می نوشت

«کاش دادش اصغرم را لحظه ای می دید مشک!»

رقص امواج فرات ومیهمان هاتشنه لب

عین نامردی است ،این راخوب می فهمید مشک

آسمان باخون وضوءمی ساخت!…نه خون می گریست

شاید اصلا محشری برپا شود،ترسیدمشک

جرعه های آب را یکباره از دست فرات

_باتمام تشنگی_انگار می بلعید مشک

مشک پر بود وصدای خنده های بچه ها

ساقی اش را شادمان می دید ومی خندیدمشک

رشته ی افکار اوراتیری از هم پاره کرد

دم به دم ،خم می شدواز دردمی پیچید مشک

خونِ دل می خورد ساقی،کودکی خون می گریست

خیمه ها رادورتر می دیدومی نالید مشک

عاقبت با آخرین قطره که برشن ها چکید

در به در،دریا به دریا،تشنه لب خشکید مشک


فرم در حال بارگذاری ...